>
شعر و احساسم را تقدیم می کنم
به خدایی که هرگز نبود
این آفتاب داغ را تقدیم می کنم
به خدایی که هرگز نیافریدش
سایه ی درختی انباشته از حفره های نور
می لغزد بر دسته ی مورچه ها.
درخت باد را نوازش می کند
و حفره ها مورچه ها را.
مورچه ها! کلونی عظیمتان را تقدیم می کنم،
به خدایی که هرگز نمی دانست چگونه می لغزید.
وجود احمقانه ی تو،
توهم پوچ من بود،
از اینکه تنها نیستم.
اگر بودی
اگر می دانستی چه در من می گذرد
اگر آنقدر مرا دوست داشتی
مرا دیگر زنده نمی گذاشتی
فرصت ادامه؟
فرصت ادامه دادنم را هم به تو تفدیم می کنم
زندگی دوباره؟
زندگی دوباره ام نیز تقدیم تو
ای خدای پوسیده ی کودکی من
خدا بدادت برسد
و خدا رحمتت کند
زیر خروار ها خاک رفتی
سال ها سال پیش
و مرا تنها گذاشتی
در این آفتاب داغ ریش ریش
خدا لعنتت کند.
که هرگز نبودی!
که هرگز نبودی!
هرگز!!
(این یک شعر نیست.)
نویسنده ( رامون) ساعت 8:29 عصر روز یکشنبه 87 اردیبهشت 15