سفارش تبلیغ
صبا ویژن



نامه ای به پدر - رانوسا






درباره نویسنده
نامه ای به پدر - رانوسا
مدیر وبلاگ : رانوسا[61]
نویسندگان وبلاگ :
رامون[3]
God father[3]

غصه ها را کرد باید تا نهایت ها فدای یک نگاه...
آی دی نویسنده
کانون دفاع از حقوق زنان و کودکان تهران
شاه فینقیلی
نوشته های تنهایی
جنبش برابری حقوق انسانی
فمنیست
عنکبوت سیاه
پورتره
ادوارنیوز
داروگ
درک رنج
حرف زن
وبلاگ فارسی

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
نامه ای به پدر - رانوسا

آمار بازدید
بازدید کل :86316
بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 1
 RSS 

   

پدر من از همین خاکم...و دیر یا زود گهواره ام همین خاک است.خاکی که رویش زیستم و چه کراهت ها که ندیدم.

خاکی که تعفنش را انسان هایی بارور می کنند که گل ها را مظهر زیبایی می دانند و با تمام وجود دیگران را می کشند!

پدر در میان انسان هایی هستم که بیش از هوس ندارند و شهوت تمام رابطه هایشان را مسخ کرده است.

انسان هایی که از انسانیت روی دو پا راه رفتنش را آموخته اند...و دندان هاشان تنها نشخوار می کند و همیشه تکرارها را می جود و می جود و درد و درد و درد...

آری اینان را می شناسم چرا که من هم مثل دیگر دختران و پسرانت در میانشان زیسته ام.

هر بار حقی نا حق شد بغض کردیم و فریاد زدیم برای کسانی که نمی دانند حق به چه کارشان می آید!!!

آری پدرم من مشت گره کرده ام.اما تو خودت مشت گره کردن را به من آموختی آنگاه که نان بیات را هم از سفره هامان دریغ کردند.خاطره ی شجاعت های تو مرا رها نمی کند.و امروز نوبت من است که به یادشان بیاورم که دست مهربان نوازشگر هم سخت و مشت می شود...پدر اندیشه ی من کودکانی هستند که چون توئی را هم ندارند و سراسر زندگیشان از ریتم مهربانی هایت خالی می ماند.و حقشان براحتی آب از حلقوم کسانی پائین می رود که آفتاب را به برنزه شدن می شناسند و هرگز از خورشید داغ ندیده اند...و من باید سکوت کنم؟

 من نبودنم را به اینگونه بودنم ترجیح می دهم.خرد شدنم را به همه کسانی تبریک می گویم که با کوچکترین حادثه ای پشت مرا خالی می کنند.اما می مانم و و درد و درد و درد...

پدر تو شایسته چیزی که درآن هستی نبوده ای ،هرگز نبوده ای!

تو را باید نعمت و سعادت لبریز باشد چرا که اینان همه از آن توست.آری ایران هم از آن توست...

ایرانی که از نامش گربه ای مانده که در زباله ها می چرخد و شکار را فراموش کرده است.ایرانی که مردمانش جز نامردمی چیزی برای نمایاندن براشان نمانده است...

پدر من می بینم ،می فهمم و نمی توانم ساکت بمانم...از این همه بغض، درد سراسر وجودم را

می گیرد...

پدر آغوشت همیشه مسلخ دردهایم بوده.چه آنزمان که دندان شیری ام افتاد و چه اکنون که تمام ذهنم جوش میزند و پزشکان جواب داده اند که نگران نباشم غرور جوانی است!

می خواهم آخرین فریادم را بر آورم اما حجیم ترین بعد تهی بودنم می شکفد و من هراس دارم از اینهمه  بلوغ...

پدر من هرگز خودفروشی نمی کنم!

من هرگز نه خود را می فروشم و نه حقم را و نه حتی لحظه های ناب عشقم را...

چرا که از تو آموخته ام اینان به بهای جان می ارزند...

دختر کوچولوی تو

                                                                                                                       رانوسا



نویسنده ( رانوسا) ساعت 4:32 عصر روز یکشنبه 86 بهمن 21